بپا خاستن دلاور مردى از مشرق زمين - بخش يكم

1- ميرويس غليجايى و اسدالله ابدالى
ميرويس از مردم قندهار بود كه در زمان شاه سلطانحسين صفوى از بدرفتارى فرمانروايان آنجا بستوه آمده بآهنگ باز نمودن حال خويش و دادخواهى، با چشم گريان و دل سوزان، بدربار رفت. چون در آنجا پناهگاهى نيافت و درباريان گوش بسخنانش ندادند آهنگ مكه نمود و از آنجا به قندهار بازگشت. در سال 1121 هجرى گرگين خان فرمانرواى قندهار را با نيرنگ و كينه كشت و رايت خودسرى برافراشت و باطراف دست يازيده به پيشرفت پرداخت و تا دلخك و دلارام جزو كشور خود گردانيد. در سال 1123 هم اسدالله ابدالى كه در هرات نشيمن داشت بخودسرى آغازيده بر قلعۀ هرات دست يافت و سركشى و نافرمانى پيشۀ خود نمود.
روز بروز احوال مردم پريشانتر ميشد. بدگوهران بفتنه انگيزى بالا ميافراشتند. محمود پسر ميرويس كه مردى نيرنگ باز و ناپاك بود بفكر بدست آوردن تخت و تاج افتاد. در سال 1134 آهنگ كشور گشايى نمود. نخست قلعۀ كرمانرا تصرف كرده بيداد گريها كرد. از آنجا با لشكرى انبوه رو باصفهان آورد. درباريان سلطانحسين كه كار را سخت ديدند بناچار به بسيجيدن خود پرداختند، گروهى از بازاريان جنگ نديده را آمادۀ كارزار كردند. در جلون آباد (چهار فرسخى اصفهان) دو لشكر بهم رسيدند. پس از اندك جنگى گروهى از سران ايران با دست افغانان از پا در آمده باز مانده گريختند. اين جنگ و گريختن در روز دوشنبه بيستم جمادى الاول 1134 واقع گرديد.
محمود سپس از "زنده رود" گذشته در فرح آباد نشست و تمامى باغها و زمينهاى آنجا را در دست گرفت. ترسايان جولاهه (جلفا) از پيشرفت محمود ترسيده با همه دوگانگى در دين با او همدست گرديده بگرفتن اصفهان همت گماشتند و هشت ماه آنشهر را در حصار گرفتند تا آنكه نايابى خوار بار و سختى كارزار كار را بر مردم اصفهان زار گردانيد و كارد باستخوانشان رسيد. درباريان با يكديگر نشسته چنين گزيريدند كه شاهزاده تهماسب ميرزا را بوليعهدى برگزينند. پس از انجام اين كار او را بآهنگ گرد آوردن لشكر بكاشان فرستادند. نايابى خواربار روز بروز بيشتر ميشد. مردم اصفهان كويها را گزارده به بيرون مى كوچيدند.
درباريان نادان خيانت كار چارۀ كار را در اين ديدند كه شاه را از سلطنت انداخته بلشكر گاه محمود برند كه تخت و تاج را باو وا گزارد. شاه درمانده باينكار دست زده بلشكر گاه محمود رفت. محمود هم در روز چهاردهم محرم 1135 بشهر اصفهان وارد و بر تخت پادشاهى نشست و دست ستم گشود. جوكيان در جاى كيان نشستند، ذغال فروشان و كوزه گران بر بزرگان ايران برترى جستند، افغانان با خوبان نازك ميان به مجالست برخاستند. كوتاه سخن خاك بدبختى بر سر اهل ايران بيخته شد. سرچشمۀ اينكار آن بود كه سالها در ايران سپهبدان از سربازان چشم پوشيدند و فرماندهان در برانداختن دليران كوشيدند. رزمجويان از دستۀ شمشير دست كشيده بجاى آن دست بگردن خوبان كمان ابرو در انداختند، همۀ مردم از ياد خدا فراموشكار گشتند.

2- پادشاهى تهماسب ميرزا
پس از پراكنده شدن خبر گرفتن اصفهان با دست افغانان تهماسب ميرزا در آخر محرم 1135 در قزوين تاجگذارى كرد. افغانان بدفع او نيز همت گماشتند. آن بدبخت هم با پيرامونيان باده پرست بيكاره به تبريز رفت و نابكارى خود را نيك هويدا گردانيد. خاك ايران بعلت كارهاى ناشايست او و پدرش دچار آسيبهاى فراوان گرديد. در هر گوشه كسى رايت خودسرى افراشت و يادگارهاى ننگ آلودى از خود برجا گذاشت.
ملك محمود سيستانى كه از بازندگان پادشاه نيمروز و از پايان زمان سلطانحسين فرمانرواى تون (فردوس) بود از راه ناسپاسى بمشهد شتافته آنجا را بدست گرفت. تاتاريه هم غبار فتنه را در مرو شاهيجان هيجان دادند. تركمانان از ناپاكى درون ولايت درون را از دست بيرون كرده نسارا در دست گرفتند. عثمانيان بآذربايجان تاخته به بيدادگرى پرداختند. در قراباغ و اردبيل و خلخال و طارم و زنجان و سلطانيه و افشار اروميه و مراغه فتنه ها برخاست و شيرازۀ نظم كشور از هم گسيخت. روسيان هم از روى دريا با توپهاى آتشين بسوى رشت و لاهيجان لشكر كشيده مردم آنجاها را در فشار گزاشتند و تا رستاق مازندران تاخته آسيبهاى فراوان رسانيدند. شاه تهماسب از اين پيش آمدها در كار خود سردگردان مانده از آذربايجان بمازندران شتافت.

3- پايان كار محمود و بر تخت نشستن اشرف
محمود كه از بادۀ غرور و نادانى سرمست و راه كشوردارى را نميدانست بكشتن سى و يك تن از شاهزادگان صفوى فرمان داد و ناپاكى و بيدادگرى را از اندازه گزرانيد. بدى اين كارهاى ناشايست را نميدانست كه تير آه سحرخيزان كارگر افتاده كارش بديوانگى انجاميد. پسر عمويش اشرف در دوازدهم شعبان 1137 باميد پادشاهى بر جاى او نشست. چون سكۀ قلب شاهى او در شهر روان شد باروميه آغاز ستيز نهاد و براى اينكه ريشۀ خاندان صفوى را بكند بكشتن سلطان حسين فرمان داد.

4- نادرشاه
در اين زمان در خاك دلير پرور ايران ستارۀ تازه اى درخشان گرديد و مرد نامدارى كه در ميدان نبردش كسى را ياراى جلورفتن نبود در سال 1136 از دره جرمن از محل هاى باورد كه زادگاهش مى بود دامن همت بر كمر زده بپاى دليرى سر بسرورى برافراشت و بلشكر كشى و دشمن كشى شمشير بر ميان بست. از روزيكه بجنبش آغازيد دمى نياسود تا دشمنانرا از پا انداخت و دوست و دشمن را بيكديگر نزديك كرد. نخست مفتاح خاك خراسانرا بدست گرفت و سركشان آنجا بفرمانش گردن نهادند و بدگوهران سر جاى خود نشستند.

5- گشودن مشهد
چون خداوند نجات ايران را بپايمردى نادر خواسته بود و در مرو آشوبهايى برپا بود، نادر بآهنگ سركوبى سركشان با فوجى از دليران بآنسوى روان شد.
ملك محمود كه آوازۀ شورش مرو و رفتن نادر را شنيده برگشتنش را از آنجا نمى بيوسيد بخودنمايى آغازيده از مشهد تا جوين پيش رفت و در هرجا فرمانروايى از سوى خود برگزيده كارها را بدو سپرد. نادر با شتاب كارهاى مرو را روبراه نموده بسوى مشهد آهنگيد. چون خبر بازگشت نادر به ملك محمود رسيد دانست كه در جلو دليران نادر تاب ايستادن ندارد. در جوين ماندن نيارست و با شتاب خود را بمشهد رسانيده بقلعه دارى پرداخت.
شاه تهماسب هم كه در اين زمان در شاهرود و بسطام مى نشست آهنگ مشهد كرد و در حدود جاجرم از تيره هاى خرشاهى و خراسانى دسته اى با خود همراه گردانيده از راه اسفراين به خبوشان رفت. اين خبر كه بنادر رسيد با سواره و پياده از مرو بخبوشان گراييد و بهمراه شاه با جنگجويان بآهنگ گرفتن كشور از ملك محمود بسوى مشهد طوس راه نورديد. ملك محمود ستمگر در دورويى گشوده در شهر را بست و به پيكار برخاسته در ارك نشست. مدت سه ماه شهر مشهد در محاصره و آتش جنگ از دوسو روشن بود. شب هجده ربيع الاول 1139 حصار مشهد گشوده گشت. ملك محمود بارك گريخت تا شايد راه نجاتى بروى خود بگشايد. نادرشاه با لشگر خود چهارسوى قلعه را گرفت. روز ديگر بر سر ارك يورش انداختند. ملك محمود ناچار از ارك بيرون آمده بلشگرگاه پناهيد. نخست امانش دادند، ولى در پايان براى آنكه از فتنه جوييش در امان باشند از زندگى راحتش كردند. نادر بى جلو گير بنظم كشور كوشيد و چنان ايمنى در سراسر خراسان برقرار كرد كه روندگان باطبق هاى زر از اين سر كشور تا آن سر بى ترس و بيم راه مى سپردند. تيره هاى كرد و لر از بدكارى دست شستند و راهزنان از راهزنى دورى جستند.
پس از چندى رشك بران كه پيشرفت نادر را برنمى تافتند در نزد تهماسب بسخن چينى پرداختند. اگرچه از سوى نادر جز يكرنگى و راستى ديده نمى شد ولى شاه التفات خاطرش باو كمتر شد. شاه تهماسب بالاخره بآهنگ نيشابور از مشهد بيرون آمده لباس دورويى پوشيد. نادر برشتۀ باريك بينى نگزاشت كه بخيه بروى كار افتد و دشمنى را با پيمان و سوگند بآميزش رسانيد. در اين زمان گردنكشى و غارتگرى دسته اى از افغانان هرات شنيده شد، نادر بآهنگ سركوبى آنان بآنسوى شتافت.
چون آنگروه بد سيرت جز گريز چاره اى نديدند بتاخت و تاز نپرداخته و سلامتى خويش را غنيمت شمرده خود را بجاى امنى رسانيدند. لشگر فيروز نادر از آنجا بقلعۀ سنگان رفت و با افغانان آنجا جنگ نموده گوشمالى بسزا داد. پس از خونريزى بى پايان با خواسته و كاچال فراوان بمشهد بازگشت.

دين چيست

دين آنست كه مردمان، جهان و آيين آنرا نيك شناسند، و آميغهاى زندگى را دريابند، و گوهر آدميگرى را بدانند، و زندگى را از ره خرد كنند.
آنست كه هر چيزى را -از پيشه و داد و ستد و بازرگانى و كشاورزى و افزارسازى و زناشويى و زيست توده اى و سررشته دارى و ماننده اينها- بمعنى راستش شناسند، و بمعنى راستش بكار بندند.
آنست كه بآراستن جهان كوشند و تا توانند از بديها بپيرايند.
آنست كه روانها نيرومند، و جانها در زيردست، و زندگى از روى روان و خواهاكهاى آن باشد.
آنست كه هر كسى در خواهاكها و كناكهاى خود در بند آسايش همگان باشد.
آنست كه آدميان از آفريدگار و خواست او نا آگاه نمانند و پى خواستهاى بى ارج خود را نگيرند.

"دين شناختن آميغها و زيستن از راه خرد است"